آهوی * وحشی

تجربه های غلیظ تاریکی

آهوی * وحشی

تجربه های غلیظ تاریکی

طوفان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زندگی ام!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فریده خانم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جن

شکوه زن داداشه همسر عموم بود. یه زن خونگرم و به شدت اجتماعی و بگو بخند. اهل تهران بود و با یدی زندگی خوبی داشتن. یدی تهران کار میکرد و همونجا با شکوه آشنا شده بود و عروسی کرده بودن و شکوه خیلی خوب تونسته بود خودش رو تو دل فامیل همسرش جا کنه. اهل معاشرت و مسافرت بود٬ برای همینم زیاد میدیدیمش. هم تابستونا هم عیدها. یه روز خونواده عمو اومده بودن خونمون که حرف از همه جاکشید به شکوه و یدی. تازه بچه دار شده بودن. خانم عمو گفت: یدی یه خونه خریده تو کرج٬ خیلی خونه قشنگ و بزرگیه. البته یدی قصد داره بعد از چند سال خونه رو بکوبه. میگفت خونه خیلی بزرگه و خیلی قدیمی. بازسازی شده اما زیر زمینش دست نخورده و دیوارهاش خیلی ضخیمه و بعضی جاها دیوارهای خشتی اش معلومه. تقریبا دو سه ماهی بود رفته بودن تو خونه. چندروز بعد همسرعمو اومد خونمون و به پدر گفت که شکوه یه حرفای عجیب غریب میزنه و داره میاد شیراز و با یدی دعواشون شده و نمیخواد تو خونهء کرج زندگی کنه و یدی میگه چون دلش میخواد تهران باشه نزدیک پدر و مادرش بهونه گیری میکنه. پدر رفت دنبال شکوه و از ترمینال مستقیم آوردش خونهء خودمون. شکوه رنگ پریده بود و دیگه مثل قبل ها تپل و سفید و پرخنده نبود. رنگ و روش به زدی میزد و لاغر شده بود و همه اش گریه میکرد. میگفت همایون خان بخدا میترسم. نه خیال بافم نه بچه ننه که بخوام برم پیش خونواده ام. من برای بچه ام میترسم. سهیل اونموقع تقریبا ۶ ماهه بود و من ۱۳ سالم بود. دو سه روز بعد من و پدر همراه شکوه رفتیم کرج! 

شکوه میگفت خونه جن داره و میترسه ازخونه و هیچ کس حرفش رو باور نمیکرد و پدر میگفت خب حالا که این بنده خدا اینقدر ترسیده حتما یه چیزی هست دیگه٬ خونه رو بفروش و یه جای دیگه بخر. شکوه هم که بیچاره اصراری به تهران رفتن نداشت!یه خونه خیلی بزرگ و خوشگل بود از اونا که تو فیلمای قدیمی نشون میداد. یه حیاط بزرگ که سنگفرشای قدیمی داشت و چندتا درخت که معلوم بود خیلی پیرن من دوسش داشتم و خیلی ازش خوشم اومده بود. یدی با حرفای پدر تقریبا آروم شده بود و داشت راضی میشد که خونه رو عوض کنه. روز سوم یا چهارم بود که پدر و یدی رفتن بیرون. من و شکوه و سهیل تو خونه بودیم. شکوه شیر بچه رو داد و پستونک رو گذاشت تو دهنش و گفت: شوکا جون پیشش بشین تا خوابش ببره٬ من میخوام برم حموم.  

حموم تقریبا اونطرف خونه بود. تو باسازی خونه نقشه رو طوری تغییر داده بودن که لازم نباشه برای رفتن به حموم یا آشپزخونه بری تو حیاط. سهیل مشغول پستونکش بود و من هم تو اتاق فکر کنم داشتم آلبومهای عکس رو نگاه میکردم که یهو سهیل نق نق کرد. پستونک از  دهنش در اومده بود. پستونک رو گذاشتم تو دهنش و چند دقیقه بعد دوباره سهیل نق نق کرد. داشتم پستونک رو بر میداشتم که یهو فکر کردم یه چیزی غیر عادیه. پستونک تقریبا کنار پای سهیل بود. یعنی سهیل با دهن پرتش میکرد بیرون. این بار چشمم بش بود چند دقیقه که گذشت حس کردم خب دیگه خوابش برده٬ اما اینبار که صدای سهیل در اومد پستونک تقریبا یک متر ازش فاصله داشت. خیلی تعجب کرده بودم. از خونه های قدیمی نمیترسیدم. خونه خودمون هم تقریبا قدیمی بود. نه به قدمت اینجا البته. و همیشه وقتی با بچه ها و دوستا تنها میشدیم قصه های جن و پری که شنیده بودیم برا هم میگفتیم و جیغ میزدیم و میخندیدیم٬ اما در کل از این چیزا نمیترسیدم. اما داشتم به حرفای شکوه فکر میکردم. که شنیدم یکی میگه شکوه... شکوه خانم... خانم خوشگله... سهیل رو بغل کردم که برم سمت حموم دیدم لاستیکی سهیل بازه٬ داشتم میبستمش که شکوه حوله پیچ از حموم اومده بود بیرون و با وحشت نگام میکنه. میخواستم به روی خودم نیارم که شکوه گفت تو هم شنیدی؟ گفتم انگار همسایه صدات میکرد آره؟ گفت همیشه وقتی میرم حموم بام حرف میزنن و صدام میکنن و هی میپرسن کی از اینجا میری. نمیخواستم باور کنم. میدونستم اگه باورم شه میترسم. گفت تو چیزی ندیدی؟ پستونک رو براش گفتم. مستاصل گفت: شوکا ظرفای ظهر رو خودت شستی و جمع کردی مگه نه؟ من هم تو آشپزخونه نرفتم. برو الان ظرفها رو نگاه کن. همرام اومد تو آشپزخونه. خدای من تمام ظرفای روی میز که من خشک کرده بودم و مرتب چیده بودم که شکوه جابجا کنه سروته روی میز بودن!!! چشمای شکوه پراز اشک بود. گفت به اون کابینت هم دست میزنن نگاه کن. در کابینت رو باز کردم٬ اونجا هم همهء ظرفا سروته بودن. ظرف قند و شکر و نمک و ادویه... ترسیده بودم اما نمیخواستم به روی خودم بیارم. گفتم شکوه جون بیا لباس بپوش بریم بیرون من میخوام یه روسری بخرم. دستام یخ کرده بود. رفتم تو اتاقی که چمدونم توش بود. دیگه داشتم قالب تهی میکردم. همه لباسهام پشت و رو تا شده بود!!! گریه ام گرفته بود. میگفتم شکوه زود باش. زود باش..... 

تو پارک سرکوچه نشستیم تا پدر و یدی برگردن. تو تمام اون دو سه ساعت که بیرون بودیم من اصلا نمیتونستم حرف بزنم!!! وقتی ماجرا رو برای پدر تعریف کردم نیمدونست باور کنه یانه. به یدی گفت تو میتونی حرف شکوه رو باور نکنی اما من فکر نمیکنم لزومی داشته باشه شوکا دروغ بگه یا خیالاتی بشه یا توهم برش داره. شوکا از وقتی بچه بود تو زیرزمین تنهایی بازی میکرد و هیچ وقت ترسی از این موضوع نداشته. خلاصه یدی قانع شد که این خونه واقعا جن داره!!!!!

دوست...صدا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خونهء ما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازگشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عیدتون مبارک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کابوس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تهی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معجزه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نامهربون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تنهایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شوک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درآمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جای خالی شما!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رسیدن...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جدایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکوت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.