آهوی * وحشی

تجربه های غلیظ تاریکی

آهوی * وحشی

تجربه های غلیظ تاریکی

انگار همه چی تو دنیا و زندگی و اطرافم تغییر کرده. انگار منم دچار همون سندرم معروف شدم! 

.

 چقدر دلم میخواست از صبح که از خواب بیدار شدم یه کله بشینم پای نت و برخلاف همیشه برای همه وبلاگها کامنت بزارم و بخونم و بخونم که یهو همه چی بهم ریخت و متوجه شدم که اعتبارم تموم شده! خب شارژ کردنش فقط چند دقیقه طول میکشه٬ من زنگ میزنم به دفترش و شماره حساب و شماره کارتم رو به خانوم فلانی میدم و اونم به سرعت همه چی رو مرتب میکنه. اما خانوم فلانی رفتن مرخصی و یک ساعتی باید صبر کنم... ولش کن همه اش رو بگم خیلی طولانی میشه خلاصه اش این که دوازده ساعت طول کشید کاری که همیشه فقط پنج دقیقه وقت میگرفت!! 

من قرار بود حداکثر یک ماه بمونم پیش مامانم اما با حساب کتابای حمید دو ماه و هفت روز شد. راستش برخلاف همه دفعات قبل که برای برگشتن لحظه شماری میکردم این بار دلم میخواست بازم بمونم. دفعه اول مادرم گفت هنوز که یک ماه نشده و من ته دلم خوشحال شدم. دفعه بعد گفت بمون تا عروسی رو ببینی و من ته دلم خوشحال شدم. عروسی که تموم شد گفت اگه بمونی برای تولدت خیلی خوب میشه و من بازم ته دلم... راستش وقتی داشتم میرفتم بلیطم رو اوکی کنم بازم همون ته مه ها آرزو میکردم یه چی بگه که بازم بمونم٬ حتی وقتی که داشتم وسایلم رو از گوشه و کنار خونه جمع میکردم٬ وقتی داشتم ملافه هام رو برای آخرین بار عوض میکردم٬ وقتی داشتم به خاله و دایی و فک و فامیل زنگ میزدم... حتی تو فرودگاه که مثل بچه های قهر کرده لبام آویزون بود و دماغ قرمز شده ام رو تو دستمال کاغذی میکشیدم و فین فین میکردم و مثل دیوونه ها اشک میریختم دلم میخواست بگه شوکا بمون هفته دیگه بله برون دختر عمهء خواهرشوهر خواهر زن دایی بزرگه است! اما دیگه باید برمیگشتم انگار. مثل دفعه های قبل تو فرودگاه پرواز نمیکردم که تند تند وسایلم رو تحویل بدم کارتم رو بگیرم مدارکم رو چک کنم. اصلا دلم میخواست یکی باهام بیاد و تنها نباشم. احساس بچه ای رو داشتم که داشتن به زور میفرستادنش مدرسه شبانه روزی تو شاخ آفریقا!! انقدر اینا عادت ندارن ببینن من گریه هم بلدم بکنم موقع خداحافظی همه اش داشتن میخندیدن و منو مسخره میکردن که چشمام قلمبه شده بود و دماغم شده بود قد یه تربچهء گنده. بعد نهایت همدردی شون این بود که نکنه مریضی؟ دلت درد میکنه؟ مازیار هم مدام تکرار میکرد مسخره بازی در نیار که چی گریه میکنی آخه خرس گنده! اشکان هم وعده میداد که من میام پیشت به زودی بعد من مثل همون بچه های لج در آر با بغض میگفتم همین الان بیا خب. تو اون لحظه ها انقدر دلم میخواست یهو غش کنم یا خودم رو بزنم به مریضی یا مثلا یهو آپاندیسم بترکه یا اصلا برم درخواست ویلچر و بالابر کنم برای رفتن تو هواپیما. یعنی تا این حد!!!! بعد جالب اینجا بود که تا نشستم روی صندلیم و یه قلپ آب خوردم همه چی یادم رفت و شروع کردم خارت و خورت چیپس خوردن :دی  

برنامه خوابم یه کم بهم خورده البته تو خونه مادرم دیگه این اواخر حسابی آدم شده بودم و شبا ساعت دوازده و نیم میخوابیدم. اونم توی اتاق خودم و هفت صبح بیدار میشدم. که تقریبا مثل یه معجزه بود تو زندگیم! اما انگار یه کم ساعت بدنم بهم ریخته. چه اداها! آخه سه چهار ساعت اختلاف که این حرفا رو نداره. فکر کنم تاثیر دوستای ناباب باشه که اینجا هیچ طوری نمیتونم خواب درست داشته باشم!  

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود تو مونیتور خودم.  

مینو جان امروز هر کاری کردن نشد برات کامنت بزارم چرا آیا؟ 

پانی عزیزم نمیدونی چقدر خوشحال شدم از خبری که خوندم و جیغ زدم از شادی. از ته دلم تبریک میگم.  

راستی پست قبلی رو من ننوشته بودم اما فکر نکنم منظور خانوم مهندس هم شهر بوده باشه ها :دی 

من سی ساله شدم. و چقدر گفتنی دارم از سی سالگی...

نظرات 7 + ارسال نظر
مرجان یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ

شوکای عزیزم، سی سالگیت مبارک . چقدر خوبه که می نویسی . همیشه خوندن نوشته هات پرم میکنه از حسای عجیب و غریب . یه سری حسای متضاد. مثه الان که از برگشتنت خوشحالم ، خوندن دوباره نوشته هات لذت بخش بوده و یه دردی تو قلبم پیچیده از تصور صورت اشک آلودی که هرگز ندیدمش.

مچکرم مرجان :* الان که بش فکر میکنم خنده ام میگیره انقدر که احمقانه بود گریه کردنم. واسه همینم بود که جدی نمیگرفتن دیگه!

سها یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ق.ظ

منم یه چی اینجاهای قلبم قلمبه شده بود وقتی نبودی...نمیدونم چرا....ولی اینو میدونم که خوشحالم از برگشتنت ...خوش اومدی

سها چرا قلبت بشکنه عزیزم؟
اونجاها مطمئنی قلبه؟ نکنه رودل کردی :دی

غرولند یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ http://arashaminzadeh.blogfa.com

خوش آمدی و البته کاش نمی آمدی ! آخه شهر تو ؟

هر آدمی یه انگیزه ای داره اما من نفهمیدم فلسفه ی موندن شما اینجا چیه و چه چیزی شما رو می چسبونه به اینجا !

گیر دادی ها برادر من! باور کن اون منظور شهر نبوده
بین خودمون باشه خودم هم نمیدونم. یه چیزایی هست اما وقتی واقع بینانه نگاه میکنم میبینم چیز خیلی مهمی هم نیست. اما چه مرگمه هنوز کشف نکردمش

مینو یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ق.ظ http://yousefabad.blogfa.com

حتی یک ساعت اختلاف ساعت هم یه کم آدم رو خسته میکنه.

کامنت هم گذاشتی که

دیروز صبح تو پست قبلی کلی تلاش کردم اما نشد :دی

آره واقعا راست میگی.

آرام یکشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ

چه حیف که دیگه بهونه ای نبود برای بیشتر موندن معلومه حسابی با مامانت جور شدی، فکرکنم اگه مامانت از ته قلبت خبر داشت حتما یه بهونه توپ گیر میاورد و تا ابد نگهت میداشت
این همین الان بیا گفتنت به اشکان خدا وکیلی دقیقا مثل بچه های لج درار بوده

خانم سی سالگی مبارکت باشه

من دوست داشتم مثل مهمون بمونم اما مامان دیگه داشت برای موندگاری برنامه ریزی میکرد!
:دی آخه همه اش داشتن مسخره ام میکردن

مچکرم :*

علی دوشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ق.ظ

نوشته هایتان برای من هم خیلی جالب است .واینکه می بینم این ساده دلان چطور مغبون می شوند ؛خیلی مفرح!خودتم حال می کنی این ملتو گذاشتی سر کار؟

ریما شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ

تبریک خانم....... بابت 30 سالگی و بازگشت به وطن

مچکرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد